بگو،بخند،گریهکُن!
انیمیشن «Inside Out»، ساختهی کمپانی پیکسار علاوه بر داستان جذاب و زیبایی بصری فوقالعادهاش، یکی از هوشمندانهترین و (از نظر علمی) دقیقترین انیمیشنهایی است که تا به حال دیدهایم. پیکسار این موفقیت را مرهون بهرهگیری از مشاورانی است که از برجستهترین محققان حوزهی هیجان انسان هستند. «اینساید آوت» به دلیل استفاده از همین پژوهشهای بهروز روانشناسی و نوروساینس (علوم اعصاب)، در به تصویر کشیدن روان انسان بسیار موفقیتآمیز عمل کرده است. این فیلم در نمایش موضوعی موفق ظاهر شده که خیلی از ما آن را اشتباه فهمیدهایم: رابطهی بین هیجان و تفکر منطقی. از نگاه عامیانه و سنتی، هیجانها تفکر منطقی را مختل میکنند و دشمن منطق و برهمزنندهی روابط مفید اجتماعی هستند. اما واقعیت برعکس این باور است و هیجانها به تفکر منطقی نظم میبخشند. دیدگاه ما نسبت به جهان، خاطراتمان در گذشته (که هدایتگر ما در موقعیتهای مختلفند) و حتی قضاوتهای اخلاقیمان برای تعیین درستی یا نادرستی یک کار، همه و همه از تجربهی هیجان در زندگی ما میآیند. ما برای پاسخگویی مناسب به موقعیتهایی که در آنها قرار میگیریم، به هیجانهایمان احتیاج داریم. به عنوان مثال، این خشم است که به ما گوشزد میکند مورد ظلم قرار گرفتهایم و باید برای این وضع، کاری بکنیم. در مواقع سردرگمی، یعنی وقتی نمیدانیم چه تصمیمی باید بگیریم، هیجان به ما قدرت انطباق و تصمیمگیری میدهد.
آنچه معمولا در فیلمهای هالیوودی دیدهایم-به جز موارد استثناء- (و بنابراین انتظار داریم که همچنان هم ببینیم)، خیالپردازی صرف است؛ دایناسورهای کلونشدهی ماقبل تاریخ، بازگشت ناگهانی عصر یخی، امور ناممکن که هیچ ریشهای در علم و واقعیت ندارند و… اما انیمیشن هوشمندانهی اینساید آوت، یک فانتزی زنده و سرشار از روح است که قدرت اثرگذاریاش را از واقعیاتی که روی آنها بنا شده میگیرد. فیلم داستان دختربچهی ۱۱ سالهای به نام «رایلی» را روایت میکند که به همراه پدر و مادرش از خانهی کودکیاش کوچانده میشود و به جایی میرود که در آن دوستی ندارد و پیتزاها از کلم بروکلی -که از آن متنفر است- درست شدهاند؛ یک کابوس واقعی. از میان کاراکترهای رنگارنگی که در اتاق فرمان ذهن رایلی زندگی میکنند و نمایندهی هیجانهای بنیادی ما هستند، -برخلاف آنچه در ابتدا به نظر میرسد- غم نقش پررنگتری ایفا میکند؛ چراکه موضوع اصلی فیلم (که به روایت چند روز سخت از زندگی رایلی میپردازد) مسالهی «از دست دادن» است و تلاش دارد به ما نشان دهد با غمگین شدن چه میتوانیم به دست بیاوریم. تمام اتفاقات فیلم مصادف شدهاند با ورود رایلی به سالهای نوجوانی و بلوغ. پس علاوه بر خانهی شادِ کودکی و دوستان، چیز دیگری که رایلی از دست میدهد کودکیاش است.
در اتاق فرمان مغز ما چه میگذرد؟
جزئیات علمی زیادی از فیلم، به درستی نشان داده شدهاند؛ مثل اینکه چگونه تجارب در ذهن، فرمی انتزاعی به خود میگیرند یا نگهبانهایی که از ناهشیاری ذهن پاسداری میکنند. البته تمام جزئیات، تا این حد مطابق علم نیستند؛ مثل گویهای خاطراتی که شکل ثابت خود را در طول زمان حفظ میکنند، در صورتی که در واقعیت، خاطرات ما با گذر زمان تغییر شکل میدهند. رایلی پنج هیجان اصلی دارد، در صورتی که در متون علمی به هیجانهای بنیادی بیشتری اشاره شده است؛ مثل «تحیر» (surprise). ضمن اینکه «انزجار» هم ملایمتر از آنچه در واقعیت اتفاق میافتد، نشان داده شده. انزجار واقعی را موقعی تجربه میکنیم که ناگهان متوجه شویم غذایی که میخوریم گندیده است، یا کرمی درونش ببینیم. احساس رایلی در مواجهه با بروکلی، ملایمتر از اینهاست.بیشتر داستان فیلم درون ذهن رایلی اتفاق میافتد. یک مرکز فرماندهی با یک کنسول، که کنترلش در دست کاراکترهای خوشرنگی است که هیجانهای رایلی محسوب میشوند: شادی، غم، ترس، خشم و انزجار. انتخاب رنگ برای این کاراکترها، بیانگر نقشی است که در زندگی ما به عهده دارند؛ آنها به همه چیز رنگ میبخشند. وقتی رایلی غمگین است، حتی خاطرات خوش گذشته هم به رنگ آبی درمیآیند. مثل وقتی که میترسیم و ناگهان همه چیز رنگ تهدید و ناامنی و خطر و عدم اطمینان به خود میگیرد. رویکرد اینساید اوت نسبت به غم و غمگین بودن، متفاوت از چیزی است که در انیمیشنهای مخصوص کودکان میبینیم، یعنی بیاهمیت جلوه دادن و نادیده گرفتنشان. درست است که در ابتدا به نظر میرسد شادی، ستارهی فیلم باشد، اما هنگام بحران (مثل زمانی که شادی و غم در خط گم شدن در هزارتوی حافظهی بلندمدت هستند) غم تبدیل به قهرمان داستان میشود. «کلتنر» از روانشناسان مشاور فیلم میگوید: «خوب است بچهها بدانند که غم چقدر در فهم اینکه «ما که هستیم؟» مهم است.»
بگذارید به حقایق علمی مورد اشارهی فیلم که شاید از چشم شما دور مانده باشند، بپردازیم. هیجانهای ما هم از زیستشناسی و هم از تجاربمان تاثیر میگیرند. آنها به شکلی تکامل یافتهاند تا به ما در مواجهه با محیط و یادگیری از آن کمک کنند. «یادگیری هیجانی اجتماعی» (social emotional learning)، اصطلاحی است که به شکلگیری مهارتهای زندگی از طریق به رسمیت شناختن هیجانها و سازش با آنها اشاره دارد.
خاطرات و هیجان
ما انسانها دارای دو سیستم حافظه هستیم که از نظر ماهیت با هم متفاوتند؛ حافظهی پنهان و حافظهی آشکار. حافظهی پنهان، شامل فرآیندهای ناهشیاری نظیر پاسخهای خودکار هیجانی و اسکلتی، مهارتهای آموختهشده، عادتها و بازتاب (رفلکس)هاست. حافظهی آشکار هم قواعد، رویدادها و اطلاعاتی را که مستلزم آگاهی هشیارانهاند دربرمیگیرد. این دو سیستم میتوانند مستقل از هم کار کنند؛ به همین دلیل است که فردی میتواند ترسی شدید از دلقکها را تجربه کند، بدون آنکه تجربهی اولیهی ایجادکنندهی این ترس را به خاطر بیاورد. در ضمن این دو سیستم میتوانند با هم در ارتباط باشند، مثل اتفاقات و رویدادهایی که به یاد میآوریم و بار هیجانی بالایی دارند؛ یعنی نقطهی تمرکز اینساید اوت.
مغز منجمد
رایلی با بهترنی دوستش نشسته و نوشیدنی تگری میخورَد، اما ناگهان اتاق فرمان مغزش یخ میزند. خوشبختانه در واقعیت وقتی نوشیدنی خیلی سردی میخوریم، مغزمان یخ نمیزند، اما حسی که داریم، دقیقا مثل این است که یخ زده باشد. این حس دردناک ناشی از فعال شدن اعصابی است که نه در مغز، بلکه در سقف دهان قرار دارند. تغییر دمای ناگهانی، این اعصاب را فعال میکند و سبب میشود تا رگهای خونی واقع در این ناحیه، شروع به انقباض و انبساط کنند. در این حالت احساس میکنیم مغزمان درد گرفته، چراکه اعصاب سقف دهان پیامهایی را که از ناحیهی پیشانی میآیند نیز دریافت میکنند. در واقع مغز گیج میشود؛ این اندام هیچ گیرندهای برای درد ندارد و حتی میتوان مغز افراد را بدون بیهوشی جراحی کرد. پس اگر مغزتان واقعا هم یخ بزند، هیچ حسی به شما دست نمیدهد.
درون مغز هیجانی
خاطرات و هیجانها چطور با هم پیوند برقرار میکنند؟ برقراری چنین پیوندی، از ترشح هورمونهای استرس در غدد «آدرنال» و درنتیجه فعال شدن «آمیگدال» در مغز شروع میشود. آمیگدال بالای «هیپوکامپ» قرار گرفته، بخشی از مغز که به نظر میرسد همان اتاق فرمان ذهن رایلی باشد. فرمانروایی بر هیپوکامپ، در دست هیجانهاست. هر خاطرهی جدید با فشار دکمهای در کنسول اتاق کنترل، به یک یا گاهی چند هیجان پیوند میخورَد. این دکمهها، همان نورونهایی هستند که پیامها را از آمیگدال به هیپوکامپ میبرند.
بخشهایی از مغز که وظیفهی پردازش هیجانی و ثبت خاطرات هیجانی را بهعهده دارند، در شبکهای به نام «سیستم لیمبیک» بههم متصل شدهاند. وقتی در حال تجربهی امری هیجانی هستیم، «توجه» (attention) افزایش یافته و این توجه بیشتر، شانس باقی ماندن خاطرهی تازه را در حافظه افزایش میدهد. برخلاف آنچه در فیلم میبینیم، تمام خاطرات ما بار هیجانی ندارند. اما شکی نیست که قدرتمندترینهایشان، دارای بار هیجانی هستند.
هیجانهای بنیادی
رابرت پلاچیک
پیکسار ایده کاراکترهای نمایندهی هیجانها را از نظریهی روانشناس آمریکایی «رابرت پلاچیک» گرفته است. او مدلی شامل هشت هیجان پایه را پیشنهاد داده که در قالب جفتهای متضاد نشان داده میشوند: غم و شادی، خشم و ترس، اعتماد و انزجار، انتظار و تحیر. پلاچیک مدل خود را نوعی «پدیدائی روانی-تکاملی» نامیده، چراکه ریشهی آن در نظریهی فرگشت داروین است؛ یعنی این دیدگاه که تظاهرات هیجانی، شانس بقا را افزایش میدهند. به عنوان مثال، کارکرد ترس این است که نگذارد خود را در معرض خطر قرار دهیم، یا انزجار سبب دوری ما از خوردنیهایی میشود که میتوانند ما را مسموم کنند. جالب است بدانید که برخلاف فیلم -که رلهای اصلی آن را غم و شادی ایفا میکنند- در زندگی واقعی، حیاتیترین و (از نظر تکاملی) مهمترین هیجان، ترس است. اینکه ما قادر به تجربهی هیجان هستیم ناشی از انتخاب طبیعی است؛ جانداری که احساس ترس نمیکند و درنتیجه از تهدید نمیگریزد، در خطر مرگ قرار دارد. حافظه و یادگیری هم در به خاطر سپردن عنصر تهدیدآمیز، لزوم دوری از آن و توانایی فراخوانی پاسخ سریع در مواجهه با آن، به جاندار کمک میکنند. تمامی این فرآیندها در خدمت افزایش احتمال بقا قرار دارند. در واقع دادن بار هیجانی به رویدادها، بافتاری در اختیار حافظهی پنهان قرار میدهد و درنتیجه قدرتش را بالا میبرد. به قول «بینگ بونگ» دوست خیالی دوران کودکی رایلی: «خاطراتی که رایلی به آنها اهمیت نمیدهد محو میشوند.»در اینساید اوت، خاطرات گویهای درخشان و رنگیاند و هر کدام رنگی شبیه یکی از کاراکترهای هیجانی دارند. شادی زرد، غم آبی، خشم قرمز، ترس بنفش و انزجار سبز است. البته گویهای چندرنگ هم داریم. هیجانها به مغز میگویند که اتفاق مهمی در جریان است و به همین دلیل، در شکلگیری خاطرات نقش مهمی برعهده دارند. این اتفاق، یا امری خوشآیند است که دوست داریم در آینده دوباره تجربهاش کنیم یا امری ناخوشآیند است که دوست داریم در آینده از آن پرهیز کنیم. در هر حال خاطراتی که بار هیجانی دارند، هدایتگر ما هستند و به دلیل همین نقش مهمشان است که مغز ما برای تجربهی هیجان تکامل پیدا کرده.
مغز هنگام خواب
در فیلم، خاطرات رایلی در طول روز شکل میگیرند و در اتاق فرمان انباشته میشوند و در پایان روز، برای مرتب شدن و ذخیره شدن در حافظهی بلندمدت، به جای دیگری فرستاده میشوند. شاید فکر کنید وقتی میخوابید، مغزتان خاموش میشود، اما برعکس؛ مغز در خواب بسیار هم فعال است. خواب برای انتقال اطلاعاتی که در طول روز رمزگذاری شدهاند و خاطرات جدیدی که شکل گرفتهاند و باید به حافظهی بلندمدت منتقل شوند، بسیار مهم است. این روند، «تثبیت حافظه» نام دارد و درنتیجهی آن، خاطراتی تشکیل میشود که پایدارترند و در اثر گذر زمان یا حواسپرتی، کمتر از بین میروند.
تصویر واقعی غم
یک سادهانگاری معمول فرهنگی وجود دارد که به ما میگوید شادی یعنی نداشتن غم، اما خوشحالیِ معنادار و واقعی، تنها هنگامی به دست میآید که بتوانیم تمام هیجانهایی را که برای تجربه کردنشان ساخته شدهایم، در جای درستشان لمس کنیم. اگر رایلی نمیتوانست غمگین شود، نمیتوانست از نظر روانی هم رشد کند. اگر یک درس در فیلم باشد که به نگه داشتنش در ذهنمان بیارزد، همین توجه به اشکال فرهنگی است که به هر هیجانی (به جز شادی) بار منفی میدهد. ما به توانایی احساس ترس و خشم و (شاید مهمتر از همه) به توانایی احساس غم احتیاج داریم.
دانستنیها شماره ۱۴۴ – دانستنیها آنلاین