مردمان سایهای کیستند؟ – بخش دوم
با یکی از اسرار آمیزترین
پدیدههای این جهان ناشناخته آشنا شوید
اغلب اوقات، سایهگونها را کسی به فضا و دنیای انسانها دعوت میکند که درگیر علوم غریبه است. اذهان کسانی که اطلاعات زیادی در این مورد ندارند و معصومیتی نسبی هم دارند، میتواند خیلی اتفاقی ( مثلا موقع بازی با تخته «ویجا») دروازهای به این جهان گشوده و این موجودات را به سوی آنان بکشاند.
اریکا و خواهرش درحالیکه داشتند با تخته ویجا بازی میکردند، متوجه اتفاقات عجیب اطرافشان شدند. در ابتدای امر به نظر میرسید صدای پایی را در سالن اصلی منزل و روی سقف میشنیدند. بعد این صدا تبدیل به صدای کوبیدن یا افتادن شد. مثل این بود که کسی با چکمه یا کفشهایی سنگین در حال راه رفتن و کوبیدن پاهایش باشد. بعد اتفاقات از این هم عجیبتر شدند.
یک شب که اریکا به رختخواب رفته بود، پیش از اینکه خوابش ببرد، به گوشه تاریک اتاق خیره شد. ولی چند ثانیه که گذشت فهمید سایه روی دیوار در حال تیرهتر شدن است. او که سر در نمیآورد چه اتفاقی دارد میافتد، به این صحنه خیره شد تا اینکه سایه روی دیوار، تمام گوشه اتاق را پر کرد. در این لحظه او توانست نیمرخ صورتی یک پیکره انساننما را تشخیص دهد.
او که از ترس میخکوب شده بود، میتوانست نگاه خیره این موجود را که از درونش میگذشت، حس کند. بعد این سایهگون از درون دیوار پا بیرون گذاشت. همه چیز در مورد آن قابل مشاهده بود، مگر جزئیات صورتش. سایهگون از کنار تخت او گذشته، از اتاق خواب خارج وارد راهرو شد. او به نظر وجودی هوشمند میرسید. اریکا که به شدت وحشت کرده بود تا مدتی درباره این ماجرا با کسی صحبت نکرد. او پس از این برخورد بارها با سایهگونها برخورد کرده؛ اما مطمئن نیست که سایهگونهایی که میبیند، همان موجودی هستند که بار اول دیده یا نه.
او ادعا میکند این موجودات در اتاقهای مختلف او را لمس کردهاند. وحشت ناشی از این برخوردهای فیزیکی در دفعات بعدی به اندازه بار اول نبوده است، چون او دیگر تا حدی به وجود این تجلیات سایه گون عادت کرده و قبول کرده که در کنار یک سری اشباح زندگی میکند.
اما چیزهای دیگری هم وجود دارند که باور کردنشان بسیار سختتر است؛ پدیدههای تاریکی که تنها چند سال از ادعای دیدنشان میگذرد. اریکا توضیح میدهد: «زمانی که من در مکانهایی عمومی هستم، کسانی را میبینم که سفیدی در چشمانشان وجود ندارد. چشمان آنها سیاه خالص است. من تصمیم گرفتم به آنها اهمیتی ندهم، چون فکر میکردم ساخته و پرداخته ذهن خودم هستند. به این خاطر یک شب اعلام کردم کافی است و چنین موجوداتی وجود ندارند. ولی ناگهان حالت خفگی به من دست داد. بهشدت وحشتزده شده بودم. مثل این بود که از درون در حال خفه شدن باشم. دلیل آن هر چه بود، میدانستم تا زمانی که اعتراف نکنم «ارواح شرور وجود دارند» یا «مردمان سایهای وجود دارند»، مرا رها نخواهد کرد.»
مدتی از اینکه اریکا فکر کرد در اثر تصدیق وجود این موجودات با آنها آشتی کرده، گذشت. یک روز در خانه تنها بود که «یکدفعه و بیهوا حس کردم چیزی درون قفسه سینهام فرو رفته و در حال فشردن قلبم است. بلافاصله فکر کردم یک حمله قلبی به من دست داده است. مثل این بود که کسی بخواهد قلبم را از درون سینهام بیرون بکشد. صادقانه بگویم که فکر میکردم این پایان کار است. از خدا و روح مقدس خواستم که این بار از من بگذرند. به او التماس میکردم. در همین لحظه به محض اینکه درخواست کمک معنوی کردم، درد درون سینهام شروع به کاهش کرد.»
از آن زمان به بعد، اریکا بارها در اثر صدای بلند «هیس» مانندی از وسط اتاقش بیدار شده است. او همینطور بارها صدای خراشیده شدن ناخنهایی را در دیوار بالای تختش شنیده است.
اشباح سرگردان
«کاری» که از نظر روانبینی و معنوی فردی نسبتا حساس است، توانسته نسبت به کسانی که ناگهان خود را با جنبههای ناشناختهای از عجایب کائنات میبینند، بسیار بهتر عمل کند.
طبق گفتههای خود کاری؛ «از دوران کودکی، سایههایی را روی دیوارها و راهرو خانهمان میدیدم که از اتاقی به اتاق دیگر میرفتند. اغلب اوقات، آنها از دید پیرامونی من خارج میشدند و میتوانستم آنها را درحالیکه به اطراف حرکت میکردند، مستقیما ببینم. برادر و مادرم هم آنها را میدیدند. به نظر من آنها نمیتوانند تاثیر یافته از اشتباهات بصری و نوری باشند که ممکن است باعث ایجاد شبهه شوند. آنها به صورت مستقل از هم و در فضاهای باز به صورت مشخص حرکت میکردند، بدون اینکه در تصویری که از آنها دیده میشد، تغییر یا اعوجاجی دیده شود.»
یک شب، کاری حدود نیمهشب بر اثر عبور دو سایه گون از روی تختش بیدار شد. او دو حضور را در اتاقش حس و به سوی جایی که حس میکرد حرکت وجود داشت، نگاه کرد و دو پیکره انسان نمای سیاه رنگ را دید که در نزدیکی تخت او ایستاده بودند. به محض اینکه به آنها نگاه کرد، حس کرد وزنهای سنگین روی سینه اش قرار داده شده است. البته او در جریان این تجربه بر این نکته تاکید داشت که هیچ احساسی از خفگی نداشته، بلکه فقط احساس میکرده فشاری اجازه نمیدهد از جای خود برخیزد.
زمانی که او وحشت کرد و دید توان حرکت ندارد، شروع به دعا کرد. او میگوید: «من نمیتوانستم صحبت کنم، بنابراین با صدای بلند در ذهنم شروع به دعا کردم. چند ثانیه بعد پیکرهها مرا رها کردند و به سمت در پشتی خانه رفتند و خارج شدند. فشار و بیحسی لحظهای که آنان مرا رها کردند از بین رفت؛ اما من تا زمانی که آنها رفتند هیچ حرکتی نکردم.»
کاری در ادامه میگوید: «من در واقع میخواستم از آنها سوالاتی بکنم. ولی زمانی که متوجه شدم نمیتوانم تکان بخورم، از نیت ترسناک آنان مطلع شدم. اکنون به این اتفاق به چشم تجربهای آموزنده نگاه میکنم که به زور به من تحمیل شد. انگار هدفی در بین بود تا من هرگز فراموش نکنم که از خطرات بالقوه اشباح سرگردان یا عناصر اثیری آگاه باشم و در مقابل آنها از خود محافظت کنم. از آن زمان تا امروز همیشه سعی دارم در جهت حفاظت معنوی خود قدمهایی بردارم.»
سایهگونها و سرخپوستها
با اینکه فرضیههای بسیاری سعی در مشخص کردن ماهیت اسرار آمیز مردمان سایهگون دارند، من دوباره و دوباره به دنیای افسانهها و اساطیر قبایل سرخ پوست کشانده میشوم.
در سال ۱۹۶۸ آنقدر گزارشات خانگی مردم از این پدیده در لسآنجلس زیاد شد که روزنامه
« هرالد اگزمینر» به «واندا سو پاروت» ماموریت داد تا در مورد آن مقاله ویژهای بنویسد.
خانم پاروت هم بعد از اینکه در ستون «زندگی کالیفرنیایی» به ماجرای گزارشات چند آقا و خانم از زبان اول شخص پرداخت توضیح داد که چگونه مردان، زنان و کودکان، همگی چنین تجربه سرخ پوستی را در خانههای خود از سر میگذرانند. پیکرههایی سایه گون اما قابلتشخیص که لباس سنتی سرخ پوستان را به تن داشتند، در اتاق خوابها و نشیمنها در تمام ساعات روز و شب دیده شده بودند.
زمانی که یک خانم شاهد ظاهر شدن یک شبح سرخپوست در خانهاش بود و بعد به روانپزشک مراجعه کرد، به او گفته شد که کاملا سالم است. در واقع بسیاری از کسانی که به این روانپزشک مراجعه میکردند، همین تجربه را از سر گذرانده بودند. تقریبا تمام شاهدان متفقالقول بودند با وجود اینکه ظاهر شدن این اشباح ناگهانی بود، اما احساسی که نسبت به آنها داشتند رابطهای دوستانه و مهر آمیز بود و آنها تنها چند لحظه پس از ظاهر شدن، ناپدید یا از آنجا دور میشدند. خانم پاروت در چند مورد نیز کشف کرد که اشباح سرخپوستان در موقعیتهایی برای هشدار دادن به شاهدان در مورد خطری قریب الوقوع خود را به آنان ظاهر ساخته بودند. البته گزارشات مردمان سایهای در تمام نقاط جهان وجود دارند. اما چرا این گزارشات در ایالات متحده رو به فزونی گذاشته اند؟
امروز مردمان سایه گون، جای ربوده شدگان توسط یوفوها، نژادهای مختلف بیگانگان و حتی پاگنده را بهعنوان بحثهای داغ گرفتهاند. شاید یکی از دلایلی که این همه افراد در ایالات متحده سایه گونها را مشاهده میکنند، این باشد که مرزهای بین جهان فیزیکی و اثیری در حال نازکتر شدن هستند.
دلیل دیگر نیز میتواند در هشداری باشد که رئیس قبیله، «سیت (سیاتل)»، زمانی که متوجه شد در جریان «عهدنامه پوینت الیوت» در سال ۱۸۵۵ کلاه بزرگی بر سر مردمش رفته و آنها زمینهایشان را از دست خواهند داد، به سفیدپوستان داد. رئیس سیاتل میدانست که قانون مهمتری هست که از قانون سفید پوستان فراتر است. او با آرامش و البته وقار خاص خود هشداری پیشگویانه به سفید پوستان داد که بر اساس آن، آنها میبایست با «مرد سرخ» چه در کالبد فیزیکی و چه روح مواجه میشوند؛ «هر نقطه از این کشور برای مردم ما مقدس است. هر تپه، هر دره، هر دشت یا بیشهزاری را که میبینید با خاطرهای از مردمان من یا تجربیاتی غمانگیز، تقدس شده است. زمانی که آخرین مرد سرخ از دنیا برود و خاطرهاش نزد مردان سفید اسطوره شود، سواحل پر خواهد شد از مردگان نادیدنی قبیله من… شبها زمانی که خیابانهای شهرهای شما در سکوت فرو رفته و فکر میکنید همه آن را ترک کردهاند، آنان همراه با میزبانانی که این مرز و بوم زیبا را دوست میداشتند، باز خواهندگشت. مرد سفید هرگز تنها نخواهد بود… زیرا مردگان ناتوان نیستند. آیا گفتم، مردگان؟ هیچ مرگی وجود ندارد، تنها جهانها تغییر خواهند کرد.»
شاید بخش عظیمی از گزارشات مردمان سایهگون، با این پیشگویی رئیس سیاتل ارتباط داشته و یادآور خاطره این آدمهای بزرگ باشد. شاید کسانی که این تجربیات را دارند در زمینهایی زندگی میکنند که زمانی محل زندگی قبایلی بودند که دیگر هیچ اثری از آنها بر جای نمانده.